امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

37 ماهگی

پسرشیرین زبونم 37 ماهگیت مبارک باشه عزیزم، مامان فدای اون زبون ریختنات بشه ماشالله هزارماشالله یه چیزهایی میگی که من و بابایی از تعجب نمی تونیم چیزی بگیم به قول خاله لیلا این حرفهارو از کی یاد میگیری نفسم، دیشب که داشتم با خاله لیلا تلفنی صحبت میکردم میگی مامان خوابم میاد بگو خداحافظ دیگه بگو بگو بعد دیدی من هنوز دارم صحبت میکنم سرتو گذاشتی رو پاهامو گفتی ما ما ن قربونتم ما ما ن چاکرتم خاله لیلا هم پشت خط داشت ضعف میکرد و قربون صدقه ات میرفت ، اونشب که خیلی خسته بودم و حال نداشتم روی کاناپه دراز کشیده بودم که یه چیزی رو تعریف کردی و جواب تایید منو میخواستی که منم با سرم تایید کردم برگشتی گفتی مامان مگه زبون نداری با سرت جواب میدی  خلاصه برا...
30 دی 1393

دلم برای مخمید میسوزه

روز جمعه 12 دی ماه یه جشن کوچولو با حضور مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه ها و عموها و امیررضا و خاله فاطمه و عمو محمود و مخمید(محمدامین) برات گرفتیم آخه چون تولدت توی ماه صفر بود و خیلی وقت هم بود فرصت نکرده بودیم با خونواده پدری دورهم باشیم البته تو خونه ما برای همین تولدتو بهونه ای قرار دادیم و یه جشن کوچولو و ساده اما پر از دلخوشی و شادی برات گرفتیم صبح جمعه به بابایی کمک کردی و خونه رو تزئین کردید و حدودای ساعت 5 رو مبل خوابت بد و ساعت 6 هم مهمونامون اومدند و تقریبا بعد یک ساعتی بیدار شدی و چه ذوقی کرده بودی و فقط میخندیدی تا اینکه عمو سیف اله با کیکی که سفارش کرده بودی شکل گوسفند باشه اومد و ذوق و شوقت چندبرابر شدو خدارو شکر شب خوبی رو گذر...
14 دی 1393
1